|
برمزارم بنویسید کبوتر شد و رفت
آن قدر سنگ جفا خورد که پرپر شد و رفت او کسی بود که در غربت و تنهایی خویش زیر باران غزلی خواند کمی تر شد و رفت او که بود عاشق یک سایه در طالع خویش مثل حلاج چنان بی دل و بی سر شد و رفت عاشقی بود و گمگشته تر از یوسف خویش یوسفی خسته که در چاه غمش تر شد و رفت عین فرهاد به تنهایی خود خو می کرد و در این عشق به یک کوه برابر شد و رفت دل تنهایی اش از کینه تهی بود ولی عاقبت کشته ی بی رحمی خنجر شد و رفت خواب پروانه شدن را همه شب ها میدید عاقبت در عطش شمع شناور شد و رفت بیت پایان غزل را چه غریبانه سرود بر مزارم بنویسید کبوتر شد و رفت ادامه مطلب ... ![]() ![]() |